تو محل حرف افتاده بود که دایی عاشق شده سنم کم بود نفهمیدم چی میگن از مادرم پرسیدم : دایی عاشق شده یعنی چی؟ مامان با کلی اخم گفت : هیچی نیست بابا داییت زده به سرش دیوونه شده دیوونه با خودم فکر کردم ای بابا بیچاره داییم دیوونه شده کمی که گذشت فهمیدم دختر خان هم دیوونه شده درست مثل داییم همزمان با هم داییم دیر می اومد خونه هر وقتم می اومد حسابی به هم ریخته بود دلم برای مادربزرگم میسوخت تک پسرش دیوونه شده بود چند ماه بعد مادرم سر سفره گفت واسه دختر خان خواستگار اومده دختره داره خودشو از گریه میکشه تعجب کردم اخه مگه دیوونه ها هم ازدواج میکنن شب که داییم به خونه اومد نمیدونم چی شد که از دهنم پرید و گفتم باید می بودید و می دید خودشو به در و دیوار میزد درست مثل اون کبوتری که با پسر اصغر نونوا در حیاط با تیر کمون چوبی زدیمش کبوتره افتاد زمین هنوز جون داشت ولی از حرکاتش معلوم بود درد داره داییم انگار درد داشت هی به خودش میپیچید با خودم گفتم ای وای دیوونه شدنم مکافاتی داره ها باید مواظب باشم دیوونه نشم خیلی طول کشید که بفهمم داییم از این ناراحت بود که میخواستن دختر دیوونه خان رو شوهر بدن با خودم گفتم حق داره داییم میخوان مردک و بدبخت کنن که چی بشه؟ شب عروسی دختر خان که رسید مادرمو مادربزرگمو پدرم دایی رو تو اتاق زندونی کردن که نیاد عروسی دختر دیوونه رو خراب کنه داییم مدام خودشو به در میکوبید و فحش میداد رفتیم عروسی دخترک دیوونه بود دیوونه برعکس همه عروس ها که میخندند این گریه میکرد تموم زحمات شمسی ارایشگر رو هم به باد داده بود مادرمم ناراحت بود فکر کنم همه دلشون به حال پسرک میسوخت اخه از رفتارش معلوم بود دیوونه نیست و سالمه شب که برگشتیم خونه مامان با اضظراب کلید انداختو در اتاق دایی رو باز کرد داییم کف اتاق خوابش برده بود مادرم بالای سرش رفتو... داییم رنگش شده بود عین کچ مادرم جیغ میزد به سر و صورتش میکوبید همسایه ها همه اومدن قلب داییم وایستاده بود اونروز بود که فهمیدم دیوونه ها قلب ضعیفی دارن دیوونه های عاشق قلبشون خیلی ضعیفه باید مواظب قلبشون باشید
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
عشق،
،
:: برچسبها:
عاشقی,
عشق,
متن,
دلنوشته مهرداد پرویزی,
|